...*من و المان...*

*ورود اسپانیایی ها ممنوع!این جا جایی برای ان ها نیست*!

...*من و المان...*

*ورود اسپانیایی ها ممنوع!این جا جایی برای ان ها نیست*!

THOMAS MULLER

  

 

 بهترین و برترین گلراممممممم شماره 13 تیم ملی المان  

 THOMAS MULLER

نظرات 8 + ارسال نظر
نیکلاس شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:42 ب.ظ

چه قدر قیافش جذاب.ای جان منم شدیدا المانب ام.رو من حساب کن.البته برای المان.خیلی کشور ماهیخیلی المان و دوست دارم.تا ابد

سعید رونالدینهو چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ http://www.footballcity.tk

سلام رفیق خوبی؟

ممنون الز اینکه بهم سر زدی

به امید موفقیتت و ادامه ی ارتباطمون

kellose پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ

خیلی قشنگه وبت.باریک

شهاب یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ http://germany06.blogfa.com

سلام لینکت کردم با اسم وبلاگت.میبخشید ولی چی رو بلد نیستی؟ بگو تا راهنماییت کنمممنون که اومدی

امیرحسین دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://jurvajur.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
اگه مایل به تبادل لینک هستی لطفا منو با عنوان
جورواجور
لینک کن. بعد بیا تو وبلاگ من تو بخش نظرات بگو تا لینکت کنم. ممنون.

امیر چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ

sare kelas neshestamo ostad dare dars tozih mide.hame havaseshun be darse.vali man tamame havasam be dokhtarie ke ye miz on var tar az man neshaste.
be man mige dadashi.tu kelas faghat ba man rahateo karasho mige.bade kelas omad jolo azam jozve jalase ghablo khasto manam dadam.
kheili dusesh daram.vasam az hame chiz mohemtare.nemikham vasash faghat dadashi basham.asheghesham.mikham eshghesh faghat male man bashe.vali on in heso be man nadare.az tarafi jorat nadaram behesh begam chon man khejalatiam.
ruzao mahao salha gozasht.moghe fareghol tahsilieo on dare ba on andame ziba ru sen rah mire ta madrakesho tahvil begire.omad pisham.ba man goft:az babate hame chiz mamnun.to komakam kardi ke alan tunestam madrakamo begiram.dadashi mamnun.to bduste khubi hasti.inaro gofto raft.vali man nemikhastam vasash faghat dadashi basham.mikhastam eshghesh male man bashe.vali man khejalat mikesham ino behesh begam
salha gozasht.alan tu maraseme jashne arusisham.ta chan daghighe dige on be kase dige balaro migeo vase hamishe baraye kasi mishe.omad jolom goft :khosh halam kardi ke tu jashnam hazer shodi.babate tamame khubi hai kae vasam kardi mamnunam azat.to dadashie khubi vasam budi.mikhastam begam man nemikham faghat dadashie to basham.man mikham eshghet faghat male man bashe.vali khejalat mikesham behesh inaro begam.on in heso be man nadare.
alan salha az on jaryan migzare.man kenare tabuti istadam ke dakhelesh kasi ro gozashtan ke be man migoft dadashi.hame bache haye dorane tahsilemun in ja hazeran.yeki dare be darkhaste khodesh daftar khateratesho mikhune(matne daftar khaterat )tu kelasemun pesari hast ke man behesh migam dadashi.khili dusesh daram.vali nemikham faghat dadashie man bashe.mikham eshghesh faghat male man bashe.na kase dige.mikham hamsaram bashe.vali on in heso be man nadare.az tarafi khejalat mikesham hesamo behesh begam.chon man khejalatiam.

واقعا ممنون اقا امیر متن قشنگی بود.مرسی از لطفه تون

امیر پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

داستان مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

امیر پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ


من , تو , او
من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

مرسی اقا امیر واقعا داستان زیبایی بود.ما باید همیشه کنار هم باشیم.باید همیشه همدیگر و درک کنیم.و به جز خودمون ایندمون به اونایی فکر کنیم که به جای فکر کردن به اینده به خریدن مواد برای خودشون یا خانوادشون فکر می کنن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد